دخترم - غزل


جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۸۵

حالگیری

یهو تصمیم گرفتم برای 5 دقیقه همه چی رو فراموش کنم و به دنیای خودم پناه ببرم. یادم رفت که شیر آب آشپزخونه مون رو ببندم، اونقدری سینک پر شد که آب روی میز آشپزخونه ریخت و از روی میز آشپزخونه مون به میز ناهارخوریمون که چسبیده به میز آشپزخونه مونه ولی کمی پایین تره و از اونجا به روی زمین و گلیم و پارکت.
فکرش بکنین که روی میز آشپزخونه مون همه چی هست و ایندفعه هم شلوغ تر از همیشه. روی میز ناهار خوریمون هم هرچی کاغذ و کتاب و فایل هست همه خیس می شن. پایین هم پارکت و گلیم که جای خودشون رو دارن.
بعد از اینکه همه رو جمع و جور کردیم و خشک کردیم، داشتم وسایلا سرجاشون میذاشتم که یک چیزی افتاد و شکست. حالا ایندفعه بیا جارو کن و و با جاروی دستی اون خرده های شیشه رو جمع کن و بعد با جاروی برقی تمام خونه جارو کن که خرده های ریز شیشه اینجا و اونجا نباشن.
5 دقیقه نتونستم استراحت کنم که هیچی، نای هیچ کار دیگه ایی رو هم نداشتم.
یه اتفاق دیگه هم چند وقت پیش افتاد. بعد از اینکه تمام خونه رو حسابی سابیدیم و تمیز کردیم مثل دسته گل، یه قوطی 5 لیتری روغن زیتون چپ شد و اقتاد و تمام کابینت و مواد غذایی مون و آشپزخونه مون روغنی شد.
آدم اینجور مواقع ها دلش می خواد فرار کنه ولی مجبوره بشینه خرابکاری های خودش رو جمع و جور کنه.
خیلی حالگیریه. خیلی زیاد.