برای خودم می نویسم که یادم باشه
سرم گیج رفته. تمام بدنم می لرزه. چشام درد گرفته و می سوزه.
امروز رو مرخصی گرفتم که بشینم یه پروژه رو تموم کنم که تا قبل از ساعت 6 بعد از ظهر آماده باشه.
امروز یه قرار با یه نفر داشتم که بهمش زدم و انداختمش هفته دیگه.
امروز ساعت 2 تا 5 کلاس دارم.
امروز منتظر یه فاکس از واترلو هستم.
امروز یه نامه باید تا قبل از ساعت 5 ببرم فلان جا.
امروز ساعت 6 یه میتینگ دارم برای این پروژه کوفتی که 5 نفره است.
امروز باید برم پستخونه یه بسته بگیرم.
فردا صبح یه خانم سنگاپوری می خواد بیاد خونمون برای یه کار مهم و خطیر.
فردا تا قبل از اینکه اون خانم بیاد باید خونه تمیز بشه و شسته و روفته بشه.
پس فردا که یک شنبه هست، احتمالا" مهمون دارم.
پس فردا غزل کلاس داره.
پس فردا شبش باید ناهار دوشنبه ی برای غزل، خودم و آقای مهربان تدارک ببینم.
دوشنبه صبح موقع تحویل دادن یه پروژه دیگه یه نفره.
همون روز هم باید سرکار باشم.
همون روز عصرش توی دانشگاه با یکی از کارمنداش قرار ملاقات.
همون روز عصر بعدش با یه نفر دیگه قرار کاری.
همون روز شبش کلاس.
همون روز شبش تدارک دیدن ناهار برای فرداش.
رد و بدل شدن هزارتا ایمیل های اداری و کاری و درسی و هماهنگی و کنفیرم و انواع و اقسام تلفن به جاهای مختلف و چه چه...
کارهای خونه و پخت و پز هروزه و خرید و رسیدگی به غزل و هوم ورکش و و...
همین الانشم یه جنازه هستم، دیگه خدا عاقبت منو به خیر کنه.
از صبح تا حالا چند بار این پست رو گداشتم بعد به دو دقیقه هم نکشیده برش داشتم. آخه اینا رو بگم که چی؟
پ.ن. : کارهای امروزم تموم شد و شکر خدا هنوز زنده ام. :)
۱۳:۰۹ -
مامان غزل
![]() |