دخترم - غزل


پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵

یه روز با حافظ

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ورنه هر فتنه که بینی همه از خودبینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که برین چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بیدلی سهل بود گر نبود بیدینی
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازه تر از نسرینی
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر برین منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی غرض از بنده مخلص بشنو
ایکه منظور بزرگان حقیقت بینی
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی