دخترم - غزل


پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۳

دستت درد نکند!

از نخ کردن منجوق های رنگی برای گردنبند غزل فارغ شده بودم که به غزل گفتم خیلی خسته شده ام و نخ کردن منجوق ها برای دستبند باشه برای بعدا" و ضمنا" به غزل گفتم که به منجوق ها دست نزن که گم و گور نشوند.
غزل : باشه!
من : دستت درد نکند.
غزل : مامان چرا باید دستم درد بکنه؟
حالا بیا و درستش کن. همیشه از سوال های سخت غزل می ترسیدم حالا می بینم که حتی توی سوال ساده غزل موندم. برایش توضیح دادم که این اصطلاح یعنی چه. اما مطمئن نیستم که غزل خوب فهمیده باشه که این یعنی چه.
خیلی وقت است که در مکالمات روزمره مان اصطلاحات ها و ضرب المثل ها بکار می برم و برای هراصطلاحی که بکار می برم برای غزل هم توضیح میدهم. اما هرچه هم توی سر خودمان بزنیم نمیتونیم بچه هامون را اونجوری که توی ایران بار میان بار بیاریم. یه جورهایی بچه هامون معلق هستند میان فرهنگ ایرانی و مسیحیان کانادائی و صد البته صدها فرهنگ در تورنتو. این را هم اضافه کنم که فکر نمی کنم در هیچ زبانی به اندازه زبان فارسی ضرب المثل ها و اصطلاحات تویش چپونده باشن.
خود من از همه بدتر. هرچند که خیلی خوشحالم که اینجا زندگی می کنم و از افکار عجیب و غریب و صد البته پوسیده ایرانی ها راحت شده ام و از آن طرف هرچه بیشتر رشته های وابستگیم به ایران را قیچی می کنم که اینجا راحت تر زندگی کنم باز هم یک چیزی از درونم فریاد می زند که : " تو ایرانی هستی و متعلق به اونجا ". من مطمئن هستم که اگر روزی به ایران برگردم باز هم متعلق به اونجا نیستم. من این وسط از همه بیشتر معلق هستم و به قول مامان نیلو معطل.