دخترم - غزل


سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۳

غزل مامانش را سر کار می گذارد...

دیشب بعلت سرماخوردگیم و سردرد خوابم نمی برد. دیروقت که تازه خوابم برده بود دیدم غزل با گریه داره مرا بیدار می کنه و از من پاکتی که در مهدکودکش به مناسبت روز والینتاین درست کرده بود و رویش به نیت جمع سه نفری مان سه تا قلب قرمز و خوشگل چسبانده بود و تزینش کرده بود و کارت های اهدایی و هله هوله هایش را توش گذاشته بود را می خواست ... به غزل دلگرمی دادم و گفتم که نگران این پاکتش نباشد و من برایش پیدا می کنم. غزل با لبخندی زیبا و حاکی از رضایت رفت و روی تختش خوابید. من هم با چشم هایی که اصلا باز نمی شدند شروع کردم به گشتن و گشتن. هرچه دنبالش می گشتم پیدایش نمیکردم. یک دفعه به سرم زد که نکنه دزد اومده وپاکت غزل رو برده ( آخه وقتی که من در شیراز بودم چند باری دزد خونمون را زده بود...) بعد بی خیال دزده شدم و با خودم گفتم که مگه میشه دزده بیاد این آت و آشغال ها رو ببره؟ آقا دزده پول و کارت اعتباری و این چیز ها رو ببره آت و آشغال های غزل رو پیشکش. بالاخره پاکت غزل رو نتونستم پیدا کنم و رفتم پیش غزل که اعلام تاسف کنم و بهش بگم که پاکته رو نتونستم پیدا کنم و پیدا کردنش را موکول کنیم به یک وقت دیگه. دیدم که غزل به خواب عمیقی فرو رفته و داره خواب هفت تا پادشاه می بینه... من هم فورا رفتم زیر لحاف تا بلکه شاید دوباره خوابم ببره...
صبحش جریان را برای آقای مهربان تعریف کردم و او به من گفت اینکه کاری نداشت مرا بیدار می کردی و من بهت میگفتم که این پاکت کجا است. دقیقا زیر میزخودش در اتاقش. که به اتفاق رفتیم اونجا رو هم نگاه کردیم که اونجا هم نبود.
بعد از اینکه غزل بیدار شد و صبحانه اش را دادم بهش گفتم که من خیلی متاسفم که دیشب هر چه دنبال پاکت گشتم نتونستم پیداش کنم. غزل با قیافه فیلسوفانه ای به من گفت که خودش پاکت برای اینکه گم نشود را زیر تخت بچه اش قایم کرده است!!!
من (به خودم در حالی که کاملا خیط شده بودم) : پس جستجوی نصفه شبی ات برای چی بوده؟