دخترم - غزل


شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۳

روز تعطیلی ما

روز شنبه است.
ساعت هفت صبح یکی یکی بیدار می شویم و بعد از کمی بازی و سر به سر گذشتن ها برای صبحانه خوردن آماده می شویم.
دو ساعت بعد از صبحانه آقای مهربان و غزل در حالی که خانه را روی سرشان گذاشته اند بازی می کنند.
سه ساعت بعد از صبحانه آقای مهربان در حالی که به مبل تکیه داده خوابش برده...
پنج ساعت بعداز صبحانه غزل و مامان غزل با کمک همدیگر آشپزی می کنند و برای ناهار تدارک می بینند و میروند تا آقای مهربان را از خواب بیدار کنند که ناهار را بخورند.
یک ساعت بعد از ناهارمامان غزل روی مبل دراز کشیده و خوابش برده...
یکی یا دو ساعت بعد که مامان غزل از خواب بیدار می شود می بیند که آقای مهربان و غزل در اتاق خوابند.
عجب روز تعطیلی داشتیم ها. حوصله هیج جا رفتن را هم نداشتیم. خانه کماکان کثیفه. لباس ها هنوز ششته نشده اند. خرید های هفته هم هنوز نکرده ایم. کارهای عقب افتاده مان انجام نداده ایم. عجب روز تعطیل پر باری!