دخترم - غزل


دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

روز والینتاین

امروز در ایستگاه اتوبوس بودم که متاسفانه اتوبوس سر ساعتی که باید می امد که نیامد. حدودا بیست و پنج دقیقه معطل شدم. درهمین مدت زمان یه خانمی هم منتظر اتوبوس بود که خیلی هم سرفه می کرد. اونهایی که مرا می شناسند میدونند که من هم خیلی سرفه می کنم وهمیشه قبل از اینکه از خونه بیام بیرون یک مشت آبنبات های مخصوص سرفه میریزم توی جیبم و از خونه میام بیرون.
خلاصه اینکه تصمیم گرفتم که از این آبنبات های سرفه بهش بدم ولی همش نگران عکس العمل هایش بودم و میترسیدم که به او بر بخوره و از این چیز ها... اونهائی که توی غربت زندگی کرده اند دقیقا می فهمن که من چی میگم... و بقیه هم بهتره توی خماریش بمونن...
تا آبنبات ها رو بهش دادم و گفتم این ها مال سرفه است یه دفعه دیدم که گل از گلش شکفت و یک Thaaaaaaank youuuuuuu گفت که منهم خیلی خوشحال شدم. خوشحالم که امروزکه روز والینتاین است تونستم یه نفر روهرچند واسه یه دقیقه خوشحال کنم...