دخترم - غزل


سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

پت و مرگ

دیشب مهمونی بودیم و آقای مهربان توفیق شرکت در مهمونی نداشت، داشتیم شام می خوردیم، غزل یهو برگشت و به من گفت: (با صدای ناز دار و غمزه) جای بابا خالی! داشته باشین تحسین و تعجب حاضرین رو.
خب برگردیم سرحرفمون.
پذیرش مرگ پت و کلا" مرگ توسط بچه ها با توجه به جنسیت و شرایط روحی و اجتماعی شون و چه چه خیلی خیلی متفاوته. بچه هایی که حساس هستن و روحشون خیلی لطیفه، یا بچه هایی که تک فرزند هستن، یا بچه هایی که پت توی خونه شون را مثل بچه خودشون می دونن، مطمئنا" از مرگ پت خیلی ناراحت و افسرده می شن و چه بسا ممکنه تا ماه ها و سال ها غم ناشی از مرگ پت رو فراموش نکنن. مدرک می خواهین؟ برین کامنت های پست مرگ پت رو بخونین تا دستتون بیاد که بچه های دیروز از مرگ پت هاشون چی کشیدن.
اما با این همه هیچوقت دلیل نمی شه که دروغ حتی از نوع مصلحتی اش بگیم یا مخفی کاری کنیم. بهترین کار اینه که کم کم بچه ها رو آماده کنیم برای درک و پذیرش مرگ.
اما در مورد غزل، بعد از اینکه با خودم خیلی کلنجار رفتم که چه کار کنم، تصمیم گرفتم که حقیقت رو به غزل بگم، چونکه نمی خواستم به خاطر خودش خاطره ی هرچند کوچک دروغگویی از من رو داشته باشه گو اینکه بزرگ بشه و بدونه که فلان دروغ مامانش، مصلحتی بوده. قدم دوم این بود که چه جوری براش از مرگ گل موشش حرف بزنم که تا حد ممکنه کمتر ناراحت شه. یه روز شال و کلاه کردیم و صد البته بزک و دوزک، و رفتیم بیرون به بهانه هواخوری و مال گردی و سوراخ کردن جیب. بعد از اینکه از همه چیز حرف زدیم، آپولو هوا کردیم، فضا رفتیم، زیر دریا رفتیم (با حرفامون)، بهش گفتم که راستی، امروز از بیمارستان تلفن کردن، غزل فوری گفت که چی شد؟ خوب شد؟ گفتم متاسفانه نه. اشک بود که میومد و میومد. بهش گفتم برای اینکه ناراحت نباشی میتونیم دوباره بریم یه همستر دیگه بخریم. یا هرکاری که تو دوست داری بکنیم. غزل ازم خواست که کمکش کنم که این خبر بد رو هرچه زودتر فراموش کنه (مامان قربون منطق غزلش بشه) که فوری و با کمال میل قبول کردم، و بردمش پیتزا فروشی و باهم پیتزا خوردیم، فروشگاه اسباب بازی فروشی هم رفتیم و زلم زیمبو رو که دوست داشت برای خودش خرید، فروشگاه پت فروشی هم رفتیم و یه نگاهی به همه پت های زبون بسته انداخت و باهم شور کردیم و تصمیم بر این شد که خوب فکرهاش بکنه و ببینه بازم همون همستر می خواد یا یه چیز دیگه، که سرفرصت دوباره می برمش که امیدوارم ایندفعه از صرافت خریدن یه پت بیفته، چونکه الان دیگه اون شرایط دوسال پیش رو نداره. مغازه هلو کیتی که خیلی دوست داره هم بردمش و یه چیزایی برای خودش خریده. این مغازه و این یکی هم بردمش و یه عالمه لباس براش خریدم که من همه اش دارم به جای غزل ذوق می کنم وقتی که می بینم لباس های خوشگل می پوشه و شکل پرنسس ها می شه. این نشون به اون نشون که سه روز کامل درخدمت خانم بودم.
گاهی که غزل یادش به گل موش می افته لب ور می چینه، بغض می کنه و گریه می کنه که خیلی زود آروم می شه ولی به طور کلی فکر می کنم بهترین ها رو براش کردم. این بود داستان ما.
یکی از دوستان پیشنهاد دادن که فیلم Brother Bear که ساخت والت دیسنی هست و مرگ رو برای بچه ها توجیه می کنه، رو به غزل نشون بدیم. بلافاصله از سایت کتابخونه این فیلم رو سفارش دادیم که فرداش برامون آوودن کتابخونه ی محله مون. ولی این فیلم برای غزل کمی ترسناک بود و علاقه ایی به دیدنش نداشت. البته این فیلم برای اونایی که نمی ترسن، بدک نیست.
توصیه ی من به همه ی مامانا اینه اولا" تا جایی که می تونین دروغ مصلحتی نگین، دوما" خودتون مسئله مرگ را با توجه به شرایط سنی اش و روحی اش براش توجیه کنین و اگه اتفاقی برای پت بچه هاتون یا خدای نکرده زبونم لال (برای هیچکدومتون پیش نیاد ایشالا) کسی دیگه بیافته باهاش همدردی کنین و همین که بچه موضوع رو قبول کرد، سعی کنین که کار، حرف و یا چیزهایی که باعث می شه دوباره بهشون مرگ پت یادآور می شه و بچه رو ناراحت می کنه، رو نکنین.
همینا دیگه... این دو تا لینک هم مفید و خواندنی هستن در رابطه با همین موضوع.