دخترم - غزل


پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

خودتون حدس بزنین

آره مادر داشتم می گفتم که وقتی که دامادم اومد خواستگاری دختر بزرگم، ما هنوز توی اون شهر بودیم و نه ما نه دخترم قصد جواب دادن به اینا نداشتیم ولی اینا از بس که اومدن و رفتن و اصرار کردن و گفتن و گفتن، ما هم راضی شدیم که ای کاش زبونم لال می شد و بله رو نمی گفتیم. خلاصه اصلا" نفهمیدیم چطور شد که مراسم عقد و عروسی با سرعت برگزار شد و تا به خودمون اومدیم، دیدیم که دخترمون توی خونه شوورشه. اگه بدونی عجب کلاه گشادی سرمون رفته و این دامادمون مریضه و ما اصلا" از مریضیشون خبر نداشتیم و به ما هم نگفته بودن. اونقدر مریض بود که دخترم با اون همه استعدادی که داره حتی نتونست دانشگاهشو تموم کنه و نشست تو خونه از شوور مریضش پرستاری کردن. اینا که هیچی، یه مادر شووری داره که بیا و ببین. همه مون و ذله کرده بس که دخالت می کنه و اذیت می کنه. پسرشم که دامادمون باشه حتی بلدم نیست حرف بزنه و حق خودشو بگیره یا لااقل بگه تو زندگیمون دخالت نکن. بعد عروسی دخترم دیگه ما از اون شهر رفته بودیم. بعدشم که بچه دار شدن دخالتا خیلی بیشتر شد طوریکه شوورم مجبور شد پاشه بره اون شهر و دامادمونو تهدید کنه و بگه شکایتت می کنم و مهر دخترمو رو به اجرا میذارم که بری تو زندون آب خنک بخوری. منی که شوورم حتی با صدای بلند باهام حرف نمی زنه حالا بیا و ببین دخترم با چه جور آدمی باید سر کنه. بخدا بس که غصه خوردم قلبم ناراحت شده. شوورم که از خودم بدتر... سه تا دختر بزرگ دیگه تو خونه داریم اما دیگه مگه آدم جرات میکنه دختر و شوور بده؟...
منی که اونقدر از حرفای خاله زنکی بدم میاد و همیشه ازش فراری بودم، امروز که توی اتوبوس دیدم یه خانمی داره اینا رو برای یکی دیگه تعریف می کنه، تازه یادم اومد که چقدر دلم برای این حرفا تنگ شده بود و هم اینکه، با وجود اینکه این جور حرفا اصلا" دوست ندارم ولی عجیب به دل آدم میشینه. مخصوصا" اگه خیلی وقت باشه اینجور حرفا نشنیده باشی.