دخترم - غزل


جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴

کتابخونه

اومدم مثلا" خیر سرم درس بخونم که کامپیوتر هی بهم چشمک میزد و میگفت بیا. وسوسه شدم و گفتم میرم پنج دقیقه از ایمیل خبر بگیرم که این پنج دقیقه شد دو ساعت. بعدم گفتم یه دقیقه برم به نگاهی بندازم توی یخچال که ببینم چی واسه مشغول کردنم!!! هست. این شد یه ساعت. بعدم گفتم برم پنج دقیقه چرت بزنم که اونم شد سه ساعت. این شد که مامان غزل تصمیم گرفته که غذا واسه فردا آماده کنه که فردا صبح زود پاشه بره کتابخونه و تا درسش تموم نشده بر نگرده خونه. مسئولیت بردن غزل به سینما هم به عهده آقای مهربان هستش. ویکند خوبی و پرباری داشته باشین.