دخترم - غزل


دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

اینجا تهران است!

به تلویزیون که اون بالا است نگاه می کنم، نقشه رو نشون میده و اینکه الان کجا هستیم. ارتفاع هواپیما از زمین کم و کمتر می شه، سرعت هواپیما کم و کمتر می شه. دمای هوا زیاد و زیادتر می شه. به تهران نزدیک و نزدیک تر می شیم. اضطراب من هی زیاد و زیادتر می شه. هیجان غزل هی زیاد و زیادتر می شه. کم کم روشنایی چراغ های شب تهران نمایان می شه، میدان آزادی هم از پنجره های هواپیما نمایان می شه. برج میلاد هم. الان دیگر تهران زیر پای ما است. نگرانم و مرتب اطرافیان را نگاه می کنم که ببینم بالاخره بقیه مسافران می خواهند با روسری چه کار کنند. هواپیما نشسته است و مسافران قبل از اینکه هواپیما کاملا" توقف کند، بلند شده اند و ساک دستی شان را بیرون آورده اند و خانم ها روسری هایشان را هم، حالا روسری رو می پوشند. هواپیما را شلوغ کرده اند. دو تا روسری دارم که بزرگه را خودم می پوشم و کوچیکه را می دم به غزل. غزل می گه من اینو نمی خوام و اون می خوام. روسری عوض می کنیم. چند تایی از مسافران خانوم می گن چرا دخترتون روسری می پوشه؟ می گم مگه نباید بپوشه؟ می گن چند سالشه؟ می گم شش سال و نیم. می گن بهش کاری ندارند. به غزل می گم می تونی روسری نپوشی. می گه نه، می خوام بپوشم. بالاخره بعد از چند دقیقه انتظار که هر لحظه اش یک عالمه طول می کشه، در هواپیما را باز می کنند و مسافران را به بیرون هدایت. هنوز رسیدنم به تهران را باور نکرده ام. از هواپیما که پیاده می شویم، هوای گرم و آلوده به صورتم می خوره و بوی دود به استقبال شامه ی حساسم آمده، فوری توی ذوقم می خوره. اما همان لحظه یادم می آید که اینجا تهران هست و به خودم می گم که باید چشمت را برای اقامت یک ماهه ات برروی خیلی چیزها ببندی.
و بستم.
بماند که بر من چه گذشت، بماند که با من چه رفتارهایی داشتند. اما هرگز شکایت نکردم. چونکه قلبا" و روحا" باور داشتم که آنجا دیگر وطن من نیست، پس توقعی نداشتم. سخت گذشت و نگذشت. اما شیرینی دیدن عزیزان را هیچوقت فراموش نخواهم کرد، بعد از چهار سال دوری. سفرم به ایران به طور کلی شیرین بود... که با یادآوری خاطراتش، لبخند برروی لبانم می نشیند.