دخترم - غزل


چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

جماعت ایرانی ها

گوشی تلفن توی دستشه، پاهاش رو که کفش پاشه، روی میز دو در یک متری اش انداخته و به صندلی راحتی اش لم داده و در حالی که باد به غبغب انداخته میگه: بعله! من فلانم، بهمانم، فلان کارو کردم، فلان کاره ام، شنیدم که تو فلانی هستی، از بابت تو خیالم راحته و هرچی از دستم میاد برات می کنم و افتخار منه که بتونم برات کاری بکنم و شک نداشته باش که بهترین ها را برات می کنم و تا فردا پس فردا فلان می کنم بهمان می کنم....
دروغ چرا، اون موقع راست راستی باورم شده بود و خر کیف شده بودم ولی الان دو سه ماهی از اون روز میذره و هنوز منتظر شنیدن فقط یک کلمه از طرف این یارو هستم. برای هزارمین بار به خودم یادآوری می کنم که جماعت ایرانی ها یه جز یک عده بسیار کمی یعنی همین، باز یادم میره. بشر چقدر فراموشکاره.
بشر اگه فراموشکار نبود امکان نداشت بتونه زندگی کنه.