خسته ام
خسته ام از دورویی های دنیای بزرگان.
خسته ام از زبون نفهمی های دنیای بزرگان.
خسته ام از سو استفاده های دنیای بزرگان.
خسته ام از تهمت زدن های دنیای بزرگان.
خسته ام از پیش داوری های دنیای بزرگان.
خسته ام از برچسب های جوراجور چسباندن های دنیای بزرگان.
خسته ام از این دنیای کثیف بزرگان.
از اخبار امروزم :
خیلی عصبانی بودم. چونکه امروز صبح دو تا خرس گنده اومدن خونمون که فایر آلارم رو چک کنن. بهشون گفتم کفشاشون در بیارن که محل نذاشتن. بعد اومدن برن توی اتاق که نذاشتم و گفتم با کفش نمی تونی بری توی اتاق. همش با خودم می گفتم که الان زنگ می زنم مدیریت و از این خرس گنده ها شکایت می کنم. درسته که چیز خیلی پیش پا افتاده ایی است اما اول صبحی حسابی رفت توی اعصابم. یک دو ساعت بعد ولش کردم. یعنی که حال شکایت کردن و نداشتم.
همیشه وقتی که از کسی ناراحت میشم، با خودم میگم که الان بهش میگم که ازت ناراحت شدم و از این حرفا. یک دو ساعت که میذره، می بخشمشون. نه اینکه فراموش کرده باشم، می بخشمشون فقط. نمیدونم این حسنه یا عیبه؟ اینجوریاس که هیچوقت کسی نمی فهمه که من ناراحت و دلخورم. شماها هم همینطورین؟
سخت ترین کارها رو تموم کردم. :) چی بود؟ آره ریزه خیاطی ها من الجمله دوختن دکمه کنده شده و وصله زدن و عوض کردن کش و غیره...
۱۵:۳۵ -
مامان غزل
![]() |