چرا در آی ران نماندم - 3
به نظر من بیشتر اونهایی که از ایران خارج شده اند یک درد مشترک دارند که دردشون چیزی نیست جز سرخوردگی. سرخوردگی را معنی می کنم که بدونین منظورم از سرخوردگی دقیقا" چیه که سو برداشت نشه. سرخوردگی یعنی که یک نفر به هر دلیلی دیگر هیچ کششی نسبت به ایران نداره. حالا دلیلش هرچه می خواهد باشد. نوعش و دلیلش برای آدم های متفاوت با شرایط متفاوت تر فرق می کنه. یکی کمتر سرخورده شده یکی بیشتر. من هم یکی از این آدم هایی بودم که سرخورده شده بودم. به شدت افسرده شده بودم، حال و روز خودم را نمی فهمیدم. نمیدونستم زندگی کردن یعنی چی. نمیدونستم خوشحال بودن یعنی چی. نمیدونستم که شادی کردن گناه نیست. نمیدونستم زندگی بدون استرس وجود داره. نه اینکه از اون آدم هایی باشم که قبل از اومدنم به اینجا، ندید بدید باشم. قبل از ازدواجم چند سفر خارجی داشتم که یکیش دبی رفتنم بود و میدونستم که مثلا" دبی با اون همه عیب ها و کمبود ها از ایران سر تره. کشور های دیگه که هیچی!
و اما علت اصلی سرخوردگی ام، من به شدت آدمی مستقل طلب و مستقل گرا هستم و از کوچکترین وابستگی به شدت بیزارم. چونکه وابستگی، خواه، ناخواه باعث دخالت می شه. در 27 سال زندگیم در ایران مجموعا" در 5 شهر متفاوت زندگی کردم که سه تای آخری با انتخاب خودم بوده و دور از خانواده ام بودم. اون هایی که مثلا" ازدواج می کنند یا دانشجو می شوند و اجبارا" به دیار دیگر کوچ می کنند و همه اش صدای آه و ناله و فغان دوری شان از خانواده شان به آسمان هست، را اصلا" و ابدا" نمیتونم درک کنم.
برای مستقل بودنم به خیلی چیزها احتیاج داشتم که در ایران اصلا" وجود نداشت. بارزترین و ابتدایی ترین نمونه اش همین وسایل ارتباطی بود که در اینجا تی تی وای نامیده می شود که بیشتر از 70 سال پیش در آمریکا ساخته شده و بین ناشنوایان توزیع شده ولی در ایران برای این وسیله هنوز اندر خم یک کوچه هستند.
بگذارید خاطره ای را تعریف کنم. خاطره ایی که هروقت یادم بهش می افته قلبم فشرده می شه. یه بار مسافرت رفته بودیم و در آن شهر می خواستم دوستی را ببینم. نمیدانستم که کجا و کی میتونم ببینمش. توی خیابونی بودم سرم را به هر طرف می چرخاندم که ببینم کمکی را پیدا می کنم یا نه که از طرف من باهاش تماس بگیره و قرار و مدار بذاره. چشمم افتاد به یک بیمارستان و میدونستم که توی بیمارستان حتما" تلفن عمومی هست. درنگ نکردم و رفتم توی بیمارستان. یک خانمی اونجا نشسته بود که ظاهر و قیافه اش نشون میداد که برای یک تلفن میشه روش حساب کنم. رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی ازش خواهش کردم که آیا میتونه از طرف من به دوستم تلفن کنه که باهاش قرار بذارم. خلاصه شماره دادم و تماس برقرار شد. همین که دوستم ازش پرسید که ما کجا هستیم که بیاد اونجا. خانمه نه گذاشت نه برداشت و بهش گفت ما توی بیمارستان هستیم. من را می گی دلم هری ریخت پایین و با خودم گفتم الان دوستم نگران میشه و فکر می کنه که اتفاق ناجوری برایم افتاده که الان توی بیمارستان هستیم. به هر بدبختی که بود درستش کردم. البته خانمه تقصیری نداشت ولی اگه می گفت توی فلان خیابون هستیم بهتر نبود؟ هیچوقت برایم امکان پذیر نیود که بتونم بدون شخص سوم با کسی دیگه ارتباط مستقیم داشته باشم. ممکنه این موضوع برای خیلی از شماها قابل درک نباشه اما اگه یه روزی مجبور بشین که چند بار نفر سوم را بیارین که واسطه تون بشه راحت هستین؟ مطمئنا" که راحت نیستین.
حالا مسافرت که هیچی، توی خونه خودت هم که تک و تنها باشی برای یک تلفن کوچیک باید دست به دامان این و اون می شدی. خیلی وقت ها هم دلت نمی خواست که شخص سوم از مکالمات خبردار بشه ولی چاره چی بود؟ تا وقتی که خودم بودم اینا که مسئله ایی نبود و با خودم ببخشین، می گفتم به درک!
اما با اومدن غزل جونم باز مسئله پیچیده تر شد. مشکلات بیشتر شد. هیچ وسیله ایی برای گریه های شبانه اش نداشتم. یک دقیقه حتی وقتی که غزل خواب بود نمیتونستم تنهاش بذارم که مبادا از خواب بیدار شه و گریه کنه و من متوجه نشم. از اون بدتر می دیدم که بچه های والدین ناشنوا همیشه مجبورند موقع تلفن کردن رابط پدر و مادر هاشون باشن. بچه ها نه تنها تلفن کردن، که حتی برای خرید کردن و تاکسی گرفتن، یاد می گرفتن که اجبارا" هنوز بزرگ نشده و دوران بچه گی را سیر نکرده عصای پدر و مادرشون باشن و من اصلا" و ابدا" این موضوع را برای بچه ام نمی پسندیدم گو اینکه این موضوع برای خیلی از والدین ناشنوا توی ایران "جا افتاده" است و امریست خیلی عادی.
ناشنوایان در ایران، برای داشتن حداقل ارتباط از بچه هاشون کمک می گیرن، بچه ها که هیچی، دست به دامان خانواده شون، یا دوست و حتی همسایه شون میشن...
ادامه دارد...
۱۵:۳۵ - مامان غزل |