دخترم - غزل


یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

چرا در آی ران نماندم - 4

موضوع دیگری که به شدت آزارم می داد، "ترحم" بود. ترحم برای افراد عادی می کنند تا برسد به آدمی مثل من. واژه "طفلکی"، "حیوونکی" و امثالهم برای خیلی از شماها آشنا هست، حداقل غریبه که نیست.
از ترحم که بگذریم، به نظر من وطن به نقشه و کشوری که تویش بدنیا اومده نیست. وطن من جایی هست که تویش بتونم راحت نفس بکشم. تویش بتونم خودم باشم. توی باید و نباید های اجتماعی و فرهنگی زندانی نشده باشم. تویش بتونم با وجود همه ی مشکلات، زندگی را لمس کنم.
از سکون بیزارم، آدم رو می پوسونه و مغز را فسیل می کنه. هفت هشت سال پیش که هم دانشجوی تمام وقت بودم و هم یه کارمند تمام وقت بودم و شب ها هم میرفتم کلاس زبان، میدونستم که این چیزی که الان دارم و هستم، مرا قانع و راضی نمی کنه. اون موقع ها در یه اداره دولتی کار می کردم که همه اش مثل سگ از حراست می ترسیدم و مجبور بودم چادر بپوشم. مجبور بودم ظهرها بزور برم نمازخونه و نماز نمایشی بخونم، ماه رمضون تظاهر کنم. ماه محرم و صفر مشکی بپوشم و تمام سرگرمی هام تماشای حسینیه ها بود و احیانا" گرفتن و خوردن یه لیوان کثیف شربت. یکی از اون روزها که داشتم از اداره می رفتم خونه با یکی از کارمندها هم مسیر بودم، که میگفت سی سال از بهترین سال های عمرم را توی این اداره گذروندم، آخرشم هیچی، هیچی از زندگی نفهمیدم. حیف عمر!
عاشق مسافرت رفتن و دیدن جاهای مختلف هستم که با داشتن پاسپورت قهوه ایی و اسکناس های خمینی به جز رفتن به دبی و ترکیه و چند کشور محدود، برایم غیر ممکن بود. هرچند که تا حالا برایم موقعیت مسافرت پیش نیومده ولی با بودنم در اینجا میتونم خیلی راحت تر و مطمئن تر برای بقیه زندگیم برنامه ریزی کنم و بزودی بار سفر را خواهم بست...
اونایی که همه اش به برگشتن فکر می کنن، توی رویاهاشون چیزی نیست به جز "سراب". جوونا رو نمی دونم، میانسال ها و بالاتر رو می گم. خود من هم با یکی از دوستام که اینجا موقعیت شغلی و تحصیلی خوبی داره ولی همه اش به برگشتن در اواخر عمرش فکر می کنه و آرزو داره بره یکی از داهات ایران و یه باغچه داشته باشه و برای خودش کشاورزی کنه، شرط بستم که تو برگشتنی نیستی. حالا خدا کنه که یارو زودتر پیر شه که من بتونم یه گردنبند طلای شرط بندی شده رو ازش بسونم!!! گذشته از شوخی، جامعه ی ما جامعه ی زورگو هست. از میوه فروش و بقال سرکوچه باید زور بشنویم تا اون بالاها. هرکی زورش بیشتره وضعش بهتره. از یه سر سوزن دموکراسی خبری نیست.
ببخشید ها ولی واقعیت اینه که خیلی از تحصیلکرده ها و فرهنگی های ایرانی متاسفانه حتی اونقدر بینش ندارن که نسبت به مسایلی که به خودشون مربوط نیست، بی طرف باشن. اونقدر درک ندارن که بچه ها مال آدم نیستن. به نظر من وقتی که بچه ایی بزرگ میشه، هر تصمیمی که می گیره، فقط باید بهش پر و بال داد که پرواز کنه و بره.
اما از دید یه مادر، وقتی که اومدیم اینجا، ظرف شش ماه غزل زبون دوم خودش و جهانی را یاد گرفت. الان هم داره زبون سوم یاد می گیره. چیزی که که اگر در ایران می بودم اصلا" و ابدا" امکانش نمی داشت حتی با زور کلاس رفتن و معلم های خصوصی داشتن و پول خرج کردن. کلاس های پیانو و شنا و کاراته و باله اش هم سرجاشه، که ان شاا... وقتی که بزرگ شد خودش بدونه علایقش چی است و بتونه برای خودش تصمیم بگیره و بره دنبالش، که اونم اگه ایران می بودم نه امکانش بود نه پولش. علاوه بر این ها دوست های خیلی خوب داره که هرچند ایرانی نیستند ولی من به اندازه غزل دوستشون دارم و از دیدنشون خیلی خوشحال میشم.
ترجیح میدم که دخترم در کشوری باشه که اگه کله اش بوی قورمه سبزی داد، دائم تن من و خودش نلرزه. بتونه آزادانه هرچی که دلش خواست تجربه کنه.
بعضی هاتون ممکنه فکر کنین که اینور آب ها اگه بچه مون دوست جنس مخالفش را آورد توی خونه، باید کول باشیم و از این حرفا. اولا" در مورد اینکه بچه تون چطوری رفتار کنه، به شدت به تربیت خودمون در سال های اولیه بستگی داره. دوما" اگه مثلا" دخترم، دوست پسرش رو دعوت کنه و بیاد خونمون، باز خوشحالم که جلوی چشمم این کارها می کنه نه اینکه مثل دخترهای سیزده چهارده ساله توی ایران که قربانی محبت های دروغین دوست پسرهاشون میشن و حامله میشن و یواشکی سقط می کنن و هزار و یک مشکلات جسمانی و روحی دارن. من خودم هم به خاطر اینکه توی بایدها و نبایدها محصور نشده ام میتونم اینجا با دخترم "دوست تر" باشم تا اونجا. اینجا چیزی "تابو" نیست.
آدم توی مهاجرت رشد می کنه. ساخته می شه. دنیا دیده می شه. شخصیت می گیره. آبدیده می شه. زندگی رو بیشتر دوست داره. بیشتر از زندگی لذت می بره. اگه عمری باشه و بتونم، شخصا" غزل را تشویق خواهم کرد که مهاجرت کنه، چیزهای مختلف ببینه و تجربه کنه.
آآآآآآآی خیلی حرف زدم، یه لیوان آب خنک بدین گلوم و تازه کنم و دستم و بگیرین که از منبر بیام پایین.