دخترم - غزل


چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴

چند تا داستان کوتاه

باران بدجوری به صورتش می خورد. سرش را بالا گرفت و مأیوسانه نگاهی به صف طویل اتوبوس انداخت. صدایی گفت: ببخشید آقا! ساعت چنده؟ مرد برگشت و نگاهی به صورت درهم رفته پیرمرد انداخت و بی حوصله گفت: پنج. با توقف اتوبوس جنب و جوشی در صف افتاد. جمعیتی که توی اتوبوس بودند کمی جابجا شدند. بیا تو آقا... یه نفر جا داره! مرد برگشت و نگاهی به پیرمرد انداخت ویک قدم عقب کشید: شمابفرمایید پدر جان! پیرمرد سوار شد. صورت خندان پیرمرد از پشت شیشه اتوبوس به مرد آرامش می داد. باز هم باران می بارید اما این بارمرد نفر اول صف بود...
دست تقدیر این اواخر دردهای پی در پی امانش را بریده بود. باورش نمی شد که قلبی به بدنش پیوند شده باشد. - تو رو خدا بگید کی قلب عزیزش رو به من هدیه کرده؟ نامزدش امیر در حالی که دست او را دردست داشت گفت: جوانی که بر اثر تصادف دچارمرگ مغزی شده بود. بعد عکسی را از جیبش بیرون آورد. عکس محمد بود، خواستگار قبلی اش. همانکه برای خوشبختی او حاضر بود باماشین قراضه اش صبح تا شب مسافرکشی کند و حالا با همان ماشین تصادف کرده بود. دستش را روی قلبش گذاشت. خیلی تند می تپید. گریه امانش نداد...
مادربزرگ بی قرار بود. آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد. فردا قرار بود پدر، او را به خانه سالمندان ببرد. مادر دیگر نمیخواست او درکنار ما باشد. مادربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد. او میخواست پیش ما بماند. ساعت از نیمه شب گذشته بودکه مادربزرگ به اتاقش رفت. فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدارنشد. او همیشه کنار ماست...
فرشید به من نگاه کرد و گفت: امضا کن! قطره های اشک روی گونه ام میلغزید. فرشید بی تفاوت و خونسرد بالای سرم ایستاده بود. ملتمسانه گفتم: فرشید جان! رحم کن. قول میدم بعداز این ناراحتت نکنم. فرشید چشمانش را به سقف دوخته بود: دیرشده، امضا کن! و من ناباورانه نقش مضحک خطوطی را بی هدف بر صفحه بی رحم طلاقمان حک کردم. سرم که بالا رفت نگاهمان با هم تلاقی کرد. با صدایی لرزان گفت: دوستت دارم مینو! وقتی رفت نگاهم روی میزخشکید. حتی برگه آزمایش های او که خبر از بیماری مرگبارش میداد نتوانست بهتم را از بین ببرد. چرانفهمیدم فرشید چه با احتیاط دوستم دارد...!؟
پسرک روی چمنها دراز کشید. ازصبح کسی گلی از او نخریده بود. نگاهی به صندوق کنارش انداخت که روی آن نوشته بود: صدقه روزی را زیاد می کند. اما توی جیب هایش حتی یک ریال هم نبود. صدایی او را به خودآورد. صدای دختر کوچکی بود: آقا برای تولد مادرم یه شاخه گل میخوام، اما پول ندارم! پسرک نگاهی به صندوق انداخت و شاخه گلی را به طرف دخترک گرفت. دقایقی گذشت. اتومبیل آخرین مدلی کنار پایش ترمز کرد. - آهای پسر! یبا اینجا، همه گلهاتو می خرم.