اشکها و لبخندها
دیروز غزل جونم یه چیزی بهم گفت که یک ربع داشتم گریه می کردم و تا شب ناراحت بودم.
امروز غزل گلم یک کاری کرد که یک ربع از شدت خنده نفسم بالا نمی اومد و تا شب لبخند روی لبم بود.
پ.ن. : لطفا" برداشت بد نکنین.
۲۱:۳۰ -
مامان غزل
![]() |