چرت و پرت
اگه هرسال چارشنبه سوری، هوا اینقدر خوب و نازنین باشه، بخدا من دیگه هیچ غمی ندارم.
------------------------------------------------------------------------------
غزل پای تلفن: آره فردا می خوام برم چارشنبه سوری که قبل از عیده!
------------------------------------------------------------------------------
از وقتی که توی مدرسه فارسی راجع به عید نوروز و مراسمش به غزل و بچه های دیگه یاد دادن، این مراسم شده بلای جونمون!
هر دو دقیقه غزل یک بار می گفت: کی خونه تکونی می کنیم؟
منم که دیدم غزل تا خونه تکونی نشه، نمی تونه آروم بشینه، این شد که ویکند گذشته خونه رو حسابی شستیم و روفتیم. بماند که خیلی کمک کرد نازنینم.
تازه این اولش بود. بعد از خونه تکونی که حسابی خسته شده بودم، غزل می گه خب! حالا بریم خرید عید. که بهش گفتم ایشالا هفته دیگه می ریم کمی شیرینی و سبزه و ماهی و این چیزا می خریم که خانوم اعتراض فرمودن که پس کفش و لباس نو چی؟!!!
کارامون به اینجاختم نشد ها. نوبت سبزه شد که حتما" باید خودمون سبز کنیم و به هر ظرفی راضی نمی شدن و می گفت ظرف حتما" باید گرد باشه!
حالا خانوم هردو دقیقه یک بار چک می کنن ببینن که عدس ها جوونه زدن یا نه!
----------------------------------------------------------------------------
می خواستیم بریم مهمونی، به غزل می گم اون لباس رو بپوش. می گه: نه قبلا" این لباس رو دیده اند!!!
----------------------------------------------------------------------------
غزل خانوم ما یک مهمونی دعوت شده که 99 درصد از مهموناش چینی هستن و اون یک درصدش که چینی نیستن، غزل خانومه. نمی دونم چرا از الان دلشوره گرفته ام. انگاری که دخترم رو می خوام بفرستم چین. خودشون هم میان می برنش و بعد از مهمونی هم برش می گردونن. دارین این تحویل گرفتنشو؟
پ.ن. : غزل رفت و برگشت. خیلی هم بهش خوش گذشته بود. این مهمونی دو (روز - هفته - ماه) پیش بود و اون موقع نوشته بودمش.
---------------------------------------------------------------------------
شبنم جون یه چیز رو برام تعریف کرد که کلی خندیدیم. وقتی که برگشتم خونه، یادم به حرف شبنم افتاد، نیشم تا بنا گوشم باز شد. آقای مهربان گیر داده بود که چرا می خندی؟ از چی خندت گرفته؟
--------------------------------------------------------------------------
اگه چیزای دیگه یادم اومد، می نویسم. گو اینکه حرفای مهمی نیستن ولی یه جور ثبت خاطرات هست.
۱۳:۵۹ -
مامان غزل
![]() |