دخترم - غزل


چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

از مدرسه

روز اولی که غزل از مدرسه برگشت آنقدر خوشحال بود که میگفت نمیتونم تا فردا صبر کنم که دوباره برم مدرسه.
من یادم به سالهای گذشته افتاد وقتی که همسن غزل بودم : آخیش امروز هم تمام شد و راحت شدم! حالا تا فردا خیلی مونده که برای خودم خوش باشم.
بچه ها توی صف ایستاده بودند و دو تا خانم تمیز و مرتب با آرایش خیلی ملایم و لباس هایی به رنگ روشن با روی باز یکایک اسم بچه ها را می خواندند و قبل از شروع کلاس گپ کوتاهی با بچه ها داشتند.
اما من از سالهای گذشته فقط این را به یاد میارم که : بچه ها یک ساعته که از ایستادن در صف خسته اند و مدیربیتوجه به همه چیز داره سخنرانی میکنه درباره اسلام و مقررات مدرسه و خط و نشان کشیدن برای بچه ها و کمی آنطرف تر ناظم داره با مانتوهایی به رنگ قهوه ای تیره و چادرهایی که روی زمین کشیده میشه و خط کش 50 سانتیمتری در دست پرسه میزنه.
دیدن لباس تمیز و نوی غزل که بلوزش به رنگ آبی آسمانی است با شلوار سرخابی و کفش سفید و صورتی و کیف صورتی با موهایی که قشنگ بسته شده من را به وجد میاره.
اما من سالها پیش باید عزا می گرفتم که جوراب سیاه را از کجا پیدا کنم و از پوشیدن کفش اسپورتی به بهانه سفید بودن چشم پوشی کنم. آماده کردن مانتو و شلواربا رنگ تیره و مقنعه مشکی که جای خودش رو داره.
دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. فقط اینو بگم که روز اول غزل خانم در برگشت از مدرسه چند کلمه ای به زبان فرانسوی بلغور می کرد.