دخترم - غزل


شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

مهمون غزل خانم

یک ساعتی میشه که اولین مهمون شخص شخیص غزل خانم تشریف برده اند. یکی ازدوستانش از مهدکودک قبلی بود که چینی الاصل است ولی مامان و باباش سالهاست که اینجا زندگی می کنند. از رک بودنشون خیلی خوشم اومد و در عین حال بی تکلف هستند ولی امکان نداره مقید نباشند. نمیدونم چه جوری توصیفش کنم. یه جورهایی هستن دیگه.
امروز تمام لباس های تابستانی رو جمع کردیم و بردیم توی انباری گذاشتیم و لباس های زمستونی آوردیم بیرون. چون توی تمام تابستون عزای زمستون رو گرفته بودم. حالا به نتیجه رسیدم که آماده بودن برای شروع فصل سرما بهتر از عزا گرفتنه.
از تابستون کوتاه هم هیچی نفهمیدم. تمام تابستونم به خرید کردن و جمع و جور کردن خونه و زندگیم و انجام دادن هزاران کارهای ریز و درشت عقب افتاده ام که یکیش رفتن به دندانپزشک و سرو سامان دادن به دندانهایم بوده گذشت. دکتر فامیلی پیدا کردن و چک آپ کردن هم که جای خودش رو داره.
اما وقتی که به گذشته نگاه می کنم میشه گفت که سال اول ورودمون به کانادا فقط گیج و ویل بودم و هیچی حالیم نبود. یعنی که سال اولم فقط توی خواب و بیداری گذشت. سال دوم هم کم کم راه و چاره دستم اومد و از اون حالت گیجی اومدم بیرون و صد البته از افسردگی. الان هم که ماه دوم سال سوم ورودمون به کانادا باشه علاوه بر اینکه روحیه ام و اعتماد به نفسم از همیشه بهتره (حتی از موقعی که در ایران بودم) آگاهانه تر قدم های زندگیم را بر میدارم و دایره روابط عمومی مون را گسترش داده ایم و خلاصه شکر خدا خیلی از زندگی در اینجا راضی ام. امیدوارم که بتونم سال دیگه حداکثر استفاده از تابستون را بکنم. خلاصه اینکه هرروزم بهتر از دیروزمه.