دخترم - غزل


چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

آقا !

آقا ! غزل خانوم ما رو کشته با این صندل هاش. هرروز صبح که میره مهدکودک حتما" باید صندل هاش رو بذاره توی یک کیسه و با خودش ببره مهد کودک و همین که رسید اونجا کفش و جورابش در میاره و صندل هاش رو می پوشه که به قول خودش پاش هوا بخوره. و وقتی که میخوان برن توی حیاط مهد کودک برای هوا خوری باز کفش و جورابش می پوشه و وقتی از حیاط بر میگردن باز همین برنامه ها داره و همینطور بگیر برو تا آخر... ضمنا" اگه ببینه که من دمپایی پامه محاله راضی بشه که خودش کفش بپوشه و وقتی که راه میره حتما" باید صدای تق تق پاشنه های صندل خانوم همه جا رو پر کنه. امروز صبح که خانوم می فرمودن که پاهام باید فری! باشن.
آقا ! یکی از مربی های مهدکودک غزل میخواست برای همیشه از اونجا بیاد بیرون. غزل یک دو روزی ناراحت بود که من دلم براش تنگ میشه و از این حرفا... آخرش تصمیم گرفت که یه نقاشی یادگاری براش بکشه و کشید. همین که خواست بهش بده دلش نیومد که نقاشی رو از دست بده. چون خودش از نقاشی خودش خوشش اومده بود و میخواست داشته باشدش. میدونین چیکار کرد؟ نقاشی رو امانت داد به معلمش و وقتی که میخواست از مهدکودک برگرده خونه نقاشی رو از معلمش پس گرفت و آورد خونه. یکی دیگه رو از روش کشید و فرداش رفت اونو داد به معلمش.
آقا ! غزل اول تابستون توی بالکن خونمون خیار کاشت به هوای اینکه خیار رو بچینه و بخوره. فقط و فقط یه دونه خیار دراومد. بقیش هنوز بزرگ نشده خشک شدن. نمیدونیم چرا؟