گذراندن روز با غزل
صبح خیلی زود بیدار شدم و ناهار برای آقای مهربان آماده کردم و آقای مهربان را راهی مدرسه کردم. قبل از اینکه آقای مهربان بره غزل هم بیدار شد و کمی خودش را برای باباش لوس و ناز کرد و با قول گرفتن از باباش که حتما" آقای مهربان با دست پر برگرده و چیزمیز براش بیاره و همچنین ردو بدل شدن ماچ و بوسه های فراوان بالاخره غزل رضایت داد که آقای مهربان مجوز خروج از خونه را داشته باشه. بعد غزل رفت روی مبل کمی دراز بکشه که طبیعتا" فوری خوابش برد و منهم با خودم گفتم برم کمی چرت بزنم که بعد از صبحانه خوردن غزل را به مهد کودک ببرم.
اگه گفتین چی شد؟ با عرض شرمندگی فراوان خوابم برد تا نزدیکهای ظهر. وقتی که بیدار شدم دیدم که غزل تمام اسباب بازی هایش را ریخته وسط و حسابی برای خودش سرگرم و خوشه. بهش گفتم که چرا مرا بیدار نکردی که در جوابم گفت نخواستم خوابت خراب بشه. طفلکی گرسنه اش شده بود که به روی خودش نیاورده بود تا من از خواب زمستونی ام بیدار شم. هزاربار قربون فهم و شعور بالایت برم غزل جونم.
چاره ای برایم نمانده بود جز اینکه با TTY به مهدکودک غزل زنگ بزنم و بهشون خبر بدم که غزل امروز به مهدکودک نمیاد و خود من هم بی خیال گرفتاری های روزمره ام شدم و روزم را با صبحانه مفصل و عالی (که بهش میگند صبحانه شاهانه!!!) شروع کردم و تمام روزم با غزل گذراندم.
آی کیف داد آی کیف داد...
پ.ن. : در پست بعدی برای افزایش اطلاعات خوانندگان در مورد TTY توضیح خواهم داد.
۱۷:۳۴ -
مامان غزل
![]() |