دخترم - غزل


شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۷

خواب شیرین


و خدا آقای مهربان را خیر داهاد!
به طرز عجیبی حالم بد بود و نمی دونستم چمه. مثلا" به آقای مهربان می گفتم: گلوم درد می کنه ولی نه از اون مدل سرماخوردگی و چرک کردن ها، یه جوری گلوم از توی وسطش درد می کنه و از این ناله های عجیب غریب.
خلاصه اینکه آقای مهربان به زور منو فرستاد توی تخت خواب!
سه ساعت تمام شیرین خوابیدم. بیدار که شدم، حالم خیلی خوب بود. آقای مهربان هم غزل را برده بود پارک که سرش را گرم نگه داره. شام رو باهم و با لذت خوردیم. حالا غزل رو فرستادیم لالا کنه، که فردا بازهم با اینکه ویکنده، حسابی برنامه مون پره!
آهای ملت، هیچوقت کاری نکنین که بخواهین بی خوابی و گرسنگی بکشین. من هردو را خیلی کشیدم توی این چند وقت، از بس که گرفتار هستم و خواهم بود.
آقای مهربان، خیلی دوستت دارم!