داستان های من و آقای مهربان
این یکی داستان های من و بابام نیست!!!
من و آقای مهربان باهم رفته بودیم بیرون، بیرون که بودیم، خسته شده بودم و دلم قهوه و کمی نشستن رو خواست! قهوه سفارش دادیم و همینطور که نشسته بودم، روبروی من یه تلویزیون بود که هرچی مال این مغازه بود ، تبلیغ می کرد (یعنی که نشون میداد). نون دانمارکی رو که تبلیغ کرد، دلم اونو خواست! آقای مهربان رفت برام خریدش! بعدش ساندویچ سالاد مرغ رو تبلیغ کرد! بازم دلم خواست! اونو خریدیم و خوردیم. به ترتیب قهوه و نون دانمارکی و سانویچ خوردیم و اومدیم. ولی آی چسبید!!!
بیرون که بودیم، کار مشترک من و آقای مهربان تموم شد، مجبور بودیم که راهمون را از هم جدا کنیم برای اینکه هرکدوممون باید جایی می رفتیم. همین که از آقای مهربان خداحافظی کردم، یهو یه دلشوره کوچولو افتاد توی دلم، برگشتم و از آقای مهربان پرسیدم که کلید خونه همراهته؟ پول همراهته؟ همه چی همراهته؟ همه چی اوکی هست؟ که جواب مثبت بود. منم شاد و خندون رفتم دنبال کارهام. وقتی که برگشتم خونه، در کیفم رو باز کردم که کلید رو بردارم. اونوقت تازه به عمق فاجعه پی بردم! بعله با اجازتون خودم کلید خونه رو توی خونه جا گذاشته بودم. عواقبش و دردسرهاش رو خودتون حدس بزنین!!!
۲۲:۱۶ -
مامان غزل
![]() |