یه ماجرا
اول از همه باید بگم که این داستان را خیلی مختصر نوشته ام و صد البته به خاطر مهارت خیلی کمی که در نوشتن دارم، اونجوری که باید، خوب نمیتونم توصیف کنم و همینقدر بگویم که این ماجرا واقعیت کامل داره و اسم ها همه مستعار هستن. شماها هرجور که دلتون میخواد برداشت کنین.
یه روز زمستانی، امین در یکی از اتاق های یه خوابگاه دانشگاهی در آمریکای شمالی نشسته بوده و درس می خونده. یهو می بینه که یه نفر داره در میزنه، میره در را باز می کنه و می بینه که یکی دیگر از همخوابگاهی که اهل شوروی است و اسمش جان است، به امین میگه:
جان : یک روح چند روزه خیلی داره اذیتم می کنه و دست از سرم بر نمی داره و همش به من میگه برو پیش امین.
امین: خب! بفرمایین توی اتاق و حرف هاتون را با من بزنید.
امین و جان شروع می کنند به حرف زدن با همدیگر، و جان هردفعه قبل از اینکه چیزی بگوید، یکی دو لحظه میرفته توی خلسه بعد هرچه می دیده، به امین می گفته. بهتر بگم جان یه جورایی واسطه بین روح و امین بوده و حرف های روح را برای امین بازگو میکرده.
جان: باید هرچه زود تر به یکی از اعضای خانواده ات کمک کنی.
امین: کدامیک از اعضای خانواده ام؟
جان: همانی که در هفته پیش راجع به اون حرف میزدید.
امین: آهان! خواهرم المیرا را دارید می گویید.
جان: بله! باید هرچه زود تر او را از ایران بیاوری پیش خودت.
امین: خوب! این همه موانع قانونی را چه کار کنم؟
جان: راه باز می شود.
امین: خوب! مخارج سنگین را از کجا فراهم کنم؟
جان: اون هم جور می شود.
امین: شما کی هستید؟
جان: من مادرت هستم!
یک هفته بعد بطور معجزه آسا ده هزار دلاری به دست امین رسید، امین فورا" مقدمات سفر را جور کرد و به ایران رفت، در آنجا خواهرش با موانع قانونی بسیاری روبرو بود، همه به طور باور نکردنی یکی یکی حل شدند و در کمتر از یک سال بعدش خواهرش در یکی از شهرهای آمریکای شمالی سکونت داشت!
جالب تر از این، امین برای خواهر دیگرش که موانع قانونی کمتری داشت، نیز اقدام کرد اما نتیجه نداد!
۲۲:۲۹ -
مامان غزل
![]() |