دخترم - غزل


چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۵

حرف هایی از جنس دل

امروز بعد از مدت ها رفتم اون سر شهر که چشم پزشک خانوادگیمون ویزیتم کنه. دلیلشم اینه که چشم پزشک خیلی حاذقی هست و حاضرم هر چند وقت یک بار چهار ساعت رفتن به اون سر شهر و برگشتن را به جون بخرم ولی چشم پزشکم رو عوض نکنم. حرفم این نیستا. حرف اصلیم هنوز مونده. هم هممم با رفتنم به اونجا، تمام خاطرات سال اول مهاجرت برام زنده شدند و اینکه قبلا" کجا زندگی می کردم و چی کشیدم و چی بودم و کجا بودم و حالا به کجا رسیدم و چی هستم. از همه مهمتر تفاوت دید خودم الان با قبلا" را خیلی خوب حس می کنم. خیلی عوض شده ام. اقل اونجوری که قبلا" درباره خودم و محیط اطرافم فکر می کردم، الان دیگه اینجوری نیستم.
به نظر من لازمه که هرچند وقت گذشته ها رو برای خودتون زنده کنین و ببینین آیا این زندگی که دارین، همینی هست که می خواستین و می خواهین یا نه.
هیچ شده که با اینکه دوستای خوبی داری و باهاشون راحتی، یه وقتایی پیش میاد که یهو حرف هایی که به نظر خودتون به اندازه یک دنیا است، توی دلتون قلمبه میشه و تا یه زمان خاص به خودش نگذره، نه میتونین خودتون هضمش کنین نه میتونین به کسی بگین.
چاره اش در این مواقع فقط صبوری هست.
این روزها بعد از مهاجرت و صد البته در طول زندگیم از همیشه خوشحالترم، نه اینکه هیچ مشکلی نداشته باشم. اقل شکر خدا رو می کنم. فقط صبرم کمه.
همیشه و همیشه یادتون باشه که زندگی خیلی نامرده. حالا نمیدونم چرا نمیگن زندگی نازنه؟؟!!
داشتن شریک زندگی که مطمئن باشی آغوش گرمش همیشه برایت بازه، یه نعمتی است بزرگ.
دیگه اینکه اگه وقت اضافه دارین اینجا رو سر بزنین. ای بدک نیستن.
هممم! هم من هم آقای مهربان هرکدوممون، یه کورس تابستونی برداشتیم. هزینه کتاب هاش از خود شهریه برامون گرونتر تموم شده! ای بابا! اهه!