دخترم - غزل


سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

همیشه ماه پشت ابر نمی مونه

خوب! وبلاگم تا حد خیلی زیادی مخصوصا" توی تورنتو لو رفته و خیلی ها میدونن که پشت نقاب افروز کدوم خانم وراج می نویسه. ولی خوب زدم به بی خیالی و کمتر خواهم نوشت. حال باز کردن یک وبلاگ دیگه هم ندارم و اصلا" نمی خوام انرژی و وقتم صرف اینجور چیزها بکنم و دو دستی چسبیدم به دنیای حقیقی که حقیقتا" دنیای خیلی زیباییه و قدرش رو بیشتر میدونم مخصوصا" وقتی که می بینم آدم هایی که دور و برم هستن، دوست داشتنی و مهربون هستن و لطف های ویژه دارن و از اون مهمتر پای صحبت یکی از دوستان نشسته بودم یه موقعیتی پیش اومد که از زندگیش برام بگه. اونقدر گفت و گفت که همه اش چیزی نبود جز سختی و درد و در به دری کشیدن و چه چه. منی که اینقدر ناله می کنم و غر میزنم مشکلاتم در مقابل این آقای موفق هیج نبود. از خودم حسابی خجالت کشیدم خلاصه.
دیگه اینکه اینجا که برام حکم غر دونی داشت، تغییر ماهیت میده. اما به چی، نمیدونم!
آهان! یه ایمیل برام اومده راجع به اون مطلب 17 آپریل. هنوز وقت درست و حسابی پیدا نکردم که بشینم با دقت بخونمش. ایشالا سر فرصت از خجالت در میام.
دیگه اینکه تا الان نمره هام خوب بودن و مامان غزل بسی خشنود است. اما هنوز خیلی کار دارما! کار اصلی هنوز مونده. کمتر از یه ماه و نیم دیگه یک نه ببخشین دو تا امتحان خیلی سخت دارم که خدا باید بدادم برسه.
تا حالا همه جوره وبلاگ دیده بودم الا وبلاگی که یک میز آشپزخونه باشه. میگین نه! خودتون برین ببینین که یه دختری سر میز آشپزخونه نشسته و با مامانش حرف میزنه. از هر دری. به قول خودش از آنچه که زندگی می نامندش. هرکی هم بره اونجا یه چایی میخوره ولی نمیدونم چایی رو صاحبخونه میدهدش یا خودشون چایی توی فلاسک می برن اونجا و میخورن. دور میز آشپزخونه.
دیگه چی بگم؟ همینا بسه فعلا".