دخترم - غزل


چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۴

پدربزرگ

وقتی که کلاس اول ابتدایی را تمام کردم پایم را در یک کفش کردم که ال و بل من میحوام سه ماه تابستون برم شیراز پیش مامان بزرگ و پدر بزرگم. مامان و بابام هم شاغل بودن و نمیتونستن با من راهی شیراز بشن. این شد که بعد از شور و تفکر زیاد و همچنین نظر خواهی از من تصمیم گرفتن که مرا به تنهایی و با هواپیما بفرستن شیراز. من هم از خوشحالی و هیجان داشتم بال در می آوردم که بله! من هم تنهایی سفر می کنم. مهمانداران در فرودگاه تهران مرا از مامان و بابام تحویل گرفتن و تا مرا در فرودگاه شیراز به پدر بزرگم تحویل ندادن حتی یک دقیقه تنهام نگذاشتن. باری وقتی که در شیراز از هواپیما پیاده شدم پدر بزرگم را پشت شیشه های فرودگاه دیدم که منتظر من ایستاده. آنقدر خوشحال شدم که داد کشیدم و گفتم آقاااااااااااااااااااااااا جووووووووووووووووون سلاااااااااااااااااااااام ولی پدربزرگم از راه دور نه میتوانست صدای مرا بشنود نه میتوانست مرا در میان آنهمه جمعیت ببیند. بالاخره در آغوش پدربزرگم بودم. این اولین خاطره من از پدر بزرگم است . از آنجایی که یادم میاد همیشه موهای پدربزرگم سفید بود و همین چهره اش را خیلی دوست داشتنی کرده بود.
آقا جون! همیشه به یادت بودم و هستم و خواهم بود. الان در شیراز بیست و چهار فرزند و نوه و نتیجه ات به جز یکی که اون سر دنیا است بر سر مزارت گرد آمده اند. کاشکی الان در کنار شما و پیش دیگر عزیزان بودم.
آقا جون! همیشه روحت شاد باد و یادت گرامی باد!