دخترم - غزل


جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۳

حمله نظامی امریکا به ایران

دیشب از بد ترین شب هایی بود که تا به حال داشتم. همه اش خواب می دیدم که من در ایران هستم و هواپیما های آمریکایی مثل نقل و نبات موشک را می انداختند پایین. من هم کاملا بی دفاع همه اش به بالا نگاه می کردم که ببینم آیا بمب و یا موشک روی سرم می افتد یا نه؟ تا موشک می انداختند پایین من دنبال برادرانم می گشتم که ببینم آیا آنها سالم هستند یا نه؟ هی آنها را پیدا می کردم و دوباره توی شلوغی گمشان می کردم. چند بار هم بیدار شدم و دوباره خوابیدم اما دوباره کابوس دیدم. بخدا با شکم پر نخوابیده بودم.
خاطرات هشت سال جنگ ایران و عراق برایم زنده شد و همه اش مثل یک فیلم جلوی چشمم آمد. چه روز هایی که در زیر زمین خانه مان می نشستیم که وضعیت سفید شود. گاهی وقت ها این زیر زمین نشستن ها دو ماه طول می کشید. بارها و بارها از کلاس درسی مان به طرف حیاط می دویدیم تا در پناهگاه بی سقف حیاط مدرسه مان منتظر افتادن یک بمب روی سرمان می شدیم. بارها و بارها از محله های ویران شده شیراز رد می شدم و به آنهایی که در این بمباران مرده بودند فکر می کردم.
تا الان هم تمام بدنم از وحشت می لرزید اما حالا حالم کمی بهتر است.