دخترم - غزل


یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۶

از تهروووووون

جای همه خارج نشینان خالی، دیروز یه مقدار متنابعی گوجه سبز و ذغال اخته تناول فرمودیم.
زندگی توی تهرون نستبا" غیر قابل تحمل شده.
هوا فوق العاده کثیفه و همیشه زیر ناخونام سیاه میشه. همیشه چشام میسوزه و سردرد دارم.
هیچی به اندازه طلا و جواهر خریدن حالم رو خوب نمی کنه! قدرت خدا!!!
دیروز رفتم سوپر سرکوچه مون و یه دل سیر قفسه هاش و در و دیوارهاش رو تماشا کردم. برای اینکه آقای فروشنده مطمئن نشه که من یک چیزیم میشه، یه ماست و شیر خریدم و اومدم خونه.
خیلی جاها یه مقداری خل بازی (منگل بازی) درآوردم. به خاطر اینکه خیلی چیزها رو فراموش کرده ام.
فردا هم میخوام برم میدون شوووووووووووووووش. اگه گفتین اونجا چه خبره؟
هنوز مزه غذاهای عالی مادر شوهرم زیر زبونمه. محبت هاشون رو هیچوقت فراموش نمی کنم.
و آخر اینکه و از همه مهم تر دلم برای غزل و آقای مهربان خیلی تنگ شده. قلبون غزل مامانی ام برم. آقای مهربان! دوست دارم. خیلی زیاد.