منم بازی!
نیکی جان و تیلا جون یا همون فامیل جون جونی مون منو بازی دادن. والا بس که بچه مثبت بودیم و هستیم، مورد خلاف کاری یادم نمیاد که بنویسمش. ولی هرچی رو که یادم بیاد می نویسم. ازاونطرف هم ما!!! می خواهیم همین ته مانده آبروی نداشته مون حفظ کنیم و اگه چیز میزهامو بنویسم دیگه هیچی.
1 - دوره راهنمایی که بودم، یه بار با 4 یا 5 نفر از همکلاسی هام قرار گذاشتیم که بریم کوه. به مامان و بابام هم گفتم که دارم میرم خونه فلانی که اون موقع دوست صمیمی ام بود (الان هرکجا که هست سلامت باشه) و د برو رفتیم تا بالای کوه دراک (دوتا عکس اولی) و برگشتیم. وقتی که رسیدم خونه اعلام کردم که کوهنوردی رفته ام. مامان و بابام یک دعوای مفصل باهام کردن که اگه اون بالا اتفاقی برات می افتاد چی؟ ولی از بس که اون بالا بهم خوش گذشته بود بازم تصمیم داشتم که اگه دوباره موقعیتش پیش اومد به مامان و بابام نگم. ولی حیف!
2 - یه بار داشتم از پیاده رو می رفتم، وسط راهم یک چاهی بود که سرپوشی روش گذاشته بودن، با خودم فکر کردم که اگه از روی اون سرپوش رد نشم و از کنارش برم بهتره، بعد با خودم گفتم که نه! مگه این سرپوش چشه؟ روزی هزار نفر از روش رد می شن هیچی شونم نمی شه. پا گذاشتن روی سرپوش همان، سقوط کردنم توی چاه همان! قبل از اینکه بطور کامل توی چاه سقوط کنم، با دو تا دستام لبه چاه رو گرفتم بعدش یک جیغ بنفش برای تقاضای کمک. خونوادم فوری اومدن کمکم و هیچیم هم نشد. چند روز بعدش توی خونه که بودم، مامانم ازم کمک خواست، که بی بروبرگرد بهش گفتم: متاسفانه مامان غزل افتاد توی چاه و مرد! یعنی که از کمک من خبری نیست. مامانم هاج واج مونده بود. آخی! دلم برای مامانم خیلی خیلی تنگ شده ولی میدونم که آدم بشو نیستم و اگه دوباره ببینمش همونقدر اذیتش می کنم که می کردم.
3 - با اینکه هیچ وقت میونه ایی با شعر و ادبیات نداشتم و ندارم و همیشه نمره ادبیات فارسی ام توی مدرسه بزور ناپلئونی می شد، عروس یه شاعر شدم که از همون روز اول بهشون گقتم که متاسفانه قرار نیست ما آبمون توی یک جوب بره. :)) خوب! در این مورد کنجکاوی نکنین که نمی گم بهتون. آهای اونایی که منو می شناسن و می دونن لطفا" مهر سکوت بر لباشون بزنن. ممنون.
4 - اگه تصمیمی بگیرم هیچکی و هیچی نمی تونه جلوم بگیره. به یک دندگی و لجبازی معروفم. چیه؟ اینجوری نیگام نکنین.
5 - بیست و اندی سالم بود که سه تا آرزو کردم. بماند که کجا و به چه مناسبت این سه تا آرزو کردم. الان به هر سه تا آرزوهام رسیده ام که مثل سگ پشیمانم که چرا اون موقع آرزو نکردم که پولدار شم.
6 - کوچیک که بودم از مکیدن نمک و سماق لذت وافری می بردم.
شیرینک جون تو هم بیا بازی. زینب جان شوما هم بیا وسط. بلفی جان و مامان خوشبخت ، مامان پژمان هم بازی. سمیراجان برو توی نیمکت ذخیره بشین لطفا".
۲۱:۱۲ -
مامان غزل
![]() |