غزل و کتاب
هروقت غزل و آقای مهربان به کتابخونه میرن، طبق معمول هفت هشت تایی کتاب و فیلم و DVD می زنن زیر بغل و میان خونه. امشب غزل می خواست قبل از خواب براش کتاب بخونم، ولی چونکه دیر وقت بود، بهش گفتم فقط یک کتاب! اونم گفت باشه که بعد از خوندن یکی از کتابها، بهم گفت این کتاب جالب نبود، بذار برم یکی دیگه بیارم و نشونت بدم که اون یکی خیلی بهتر از اینه! گفتم شرمنده که نمی شه! غزل یک عشوه ایی اومد و گفت مامان جون، حالا بهم فرصت بده!
احساس غرور و خوشحالی من اون لحظه وصف شدنی نبود، اصلا" و ابدا"! مقاومتم که هیچی! براش کتاب دومی رو هم خوندم.
آهان، از کلمه "فرض کن" توی صبحت هاش هم استفاده می کنه. مثلا" می گه مامان، فرض کن این مداد...
۲۱:۳۰ -
مامان غزل
![]() |