دخترم - غزل


چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۴

بعد از خوشحالی!

توی پست قبلی گفتم که خوشحالم. اما این خوشحالی ام دیری نپایید و الان اساسا" حالم گرفته ست. کدومتون چش کردین؟ هان؟
جریان از این قراره که داشتم میرفتم دانشگاه. توی ساب وی بودم و ساب وی خیلی شلوغ بود و ملت مثل مورچه ها راه افتاده بودن و تصور کنین که توی اون شلوغی فاصله ملت هایی که راه میرفتن خیلی کم بود. یک آقای سیاه پوستی بود که کنار من داشت راه می رفت و لباس قرمز با کلاه قرمز پوشیده بود. یهو دیدم که دستش رو مشت کرد ودستش آورد بالا که بزندم. مشتش دقیقا" بالای سرم بود. نه وقت فرار کردن داشتم نه میتونستم جیغ بزنم. فقط همین قدر فرصت داشتم که یک قدم برم عقب و بایستم. خوشبختانه آقاهه به راه رفتنش ادامه داد و رفت. نگو که آقاهه دیونه (نه از اون هایی که در نهایت عاقلی خودشون رو دیونه می نامند، بلکه از اونایی که مشاعرشون رو پاک از دست داده اند.) بوده و منو ترسونده بوده. با نگاه که تعقیبش کردم دیدم که با هرکسی که برخورد می کنه همین کارها می کنه. ولی نمیدونم که اصلا" این مشت ها بر روی سر کسی هم اصابت می کنه یا نه؟ خلاصه خیلی خیلی ترسیدم. طفلی من! :))
مار از پونه بدش میاد، پونه در خونه اش سبز می شه. همیشه از دیونه ها... نه ببخشین اونایی که مشاعرشون رو از دست داده اند، خیلی می ترسیدم و می ترسم، حالا شانس منه که مرتب نایل به زیارت دیونه ها می شم یا خیلی ها اینطورن؟