دخترم - غزل


چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۷

عمل جراحی

من رو می برن بیمارستان واسه MRI و سی تی اسکن. عکس ها و جواب آزمایش ها و این چیزها رو نشونم می دن و می گن که سه تا غده بزرگ چربی توی مغزت هست و از موقعیت این غده ها برام می گن که این سه تا غده پهلوی هم هستن و روز به روز بزرگتر می شن و بهتره که فوری عمل جراحی بشی. اگه عمل جراحی نشی، فقط تا سه ماه دیگه زنده می مونی. اگه هم عمل جراحی بشی ریسک بزرگی هست، پنجاه در صد زنده می مونی، پنجاه درصد زنده نمی مونی. تصمیم با خودت هست. حالا می خواهی چه کار کنی؟ (یعنی که به من می فهمونن که به هرحال مردنی هستی.) می گم عمل می شم و ته دلم امیدوارم که زنده بمونم، یعنی که یک جورایی به من الهام شده که زنده می مونم. چون که زندگی ام رو خیلی دوست دارم و از همه مهمتر دخترم رو نمی تونم حالا حالا ها تنها بذارم.
خلاصه اینکه بیهوشم می کنن که عملم کنن.
هیچی دیگه!
از خواب بیدار شدم و با خودم گفتم خدا رو شکر که این فقط یک خواب بود!
ولی خداییش توی خواب خیلی تنم لرزید. هنوزم تنم داره می لرزه.