دخترم - غزل


چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

Inspiration

خواستن توانستن است و نتوانستن، آخرِ نخواستن. به اعتقاد من، دلیل اینکه خیلی کارها انجام نمی شود یا انجامشان نمی دهیم و هزار بهانه از زیر سنگ و توی جیب و دست خالی و هزار جایِ دیگرمان در میاوریم، به خاطر این نیست که از توانمان خارج است، به خاطر این است که نمی خواهیم، که ته ته جدول آرزوهایمان هم قرار ندارد، که حتی تلاش هم نمی کنیم که بشود. حالا شاید شد! نمی خواهیم و شاید خودمان هم خیلی آگاه نباشیم که چرا؟
مثلا" این که منِ به نوعی دنبال یک کار بهتر نمی روم، دلیلش این نیست که کار نیست، یا من سواد ندارم، یا سخت است و حالا از کجا باید شروع کنم و حالا کی به من کار میده و حالا من که تازه از یه مملکت دیگه اومدم راه و چاه رو بلد نیستم، نه خیر! دلیل اصلی این است که من نمی خواهم عزمم را جزم کنم و خودم را دو تا پله ناقابل بالا بکشم و از جایی که هستم صعود کنم به یک جای بهتر.
حالا چرا نمی خواهم؟ دلیلش برای هر کسی فرق می کند. اما بیشتر وقتها آدم نمی تواند خودش را در یک قالب بالاتر تصور کند و از تصورِ تصویر ناشناخته خودش در ذهنش می ترسد. برای همین هم می چسبد به همینی که دارد. البته قناعت هم می گویند چیز خوبی است که خوب، چون من خیلی قانع نیستم و نبودم، نمی توانم بگویم که واقعا" خوب هست یا نه. اما می دانم که پیشرفت از آن هم بهتر است. همین که جایی باشی که از جنس خودت و با شرایط خودت، که کسی تا به حال پایش نرسیده، حس خوب توانایی به آدم دست می دهد که هوس می کنی به خودت بگویی آفرین هما، کارِت درسته!
مثلا" اینکه من چاقم، بی پولم، تنها هستم و یا مثلا" خیلی نیستم ها و ندارم های دیگر که شفاهی می گوییم که می خواهیم، خیلی هم ته ته دلِ خودمان را نگاه کنیم و با خودمان روراست باشیم، از داشتن و بودنش خیلی احساسِ خود بودن بهمان دست نمی دهد.
مثلا" همین پول، اینکه گیرمان نمی آید و نداریم، شاید برای این است که به نظرمان چیز بی خود و چرتی می آید، یا اصلا" نمی دانیم که با یک عالمه اش باید چه کار کرد! برای همین هم دنبالش نمی رویم، خودآگاه یا نا آگاهانه.
یا مثلا" یک رابطه خوب حالا چه زن و شوهری چه رفاقتی، اگر نداریم شاید برای این است که نمی خواهیم، نمی توانیم تصور کنیم که در آن رابطه چه چیزی عایدمان می شود یا اینکه از داشتن این رابطه چه چیزی عاید دیگری می شود، برای همین هم اصلا" قیدش را می زنیم. شاید عجیب باشد، اما من حتی آدمی را می شناختم که از خوشبخت بودن و خوشی خودش هم واهمه داشت، از ترس اینکه کسی دیگر دور و برش نباشد که برایش ترحم و دلسوزی کند.
البته این ها به معنی این نیست که همیشه شرایط فراهم هست و فقط ما نمی خواهیم. خیلی وقتها اصل قضیه وجود ندارد. اما وقتی می شود، باید خواست و برای رسیدن به خواسته، تلاش کرد. حسرتِ زندگی کردن را باید با خودِ زندگی جایگزین کرد.