دخترم - غزل


سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

داداش کوچیکه

کوچیک که بود، یادم نیست بخاطر چه کاری که کرده بود، توی جشنواره خوارزمی انتخاب شده بود، ازش مصاحبه می کردن و از این سوالای عقیدتی و مذهبی ازش می پرسیدن...
ازش پرسیدن که آیا خدمت به وطنت مهم تره یا خارج رفتن؟ که اونم با افکار بچه گانه و شستشو شده اش گفت که هیچ چیزی به اندازه خدمت به وطن مرا خوشحال نمی کنه.
ازش پرسیدن که با پای راست وارد دستشویی می شین یا با پای چپ؟ اونم نه گذاشت، نه برداشت و گفت شما منو قبول کن، من با کله میرم تو!!!
کاری ندارم که چه سوالایی می کردن و چه سوالایی باید می کردن و نباید می کردن...
مدرسه تیزهوشان می رفت، دریغ از اینکه یک کلمه درس بخونه. هرچی بلد بود از راه گوش بود و بس. کنکورش رو که داد، به زور بردنش کنکور دانشگاه آزادش رو هم بده که اگه خدای نکرده دانشگاه سراسری قبول نشد، لااقل...
هنوز مدرک دانشگاه ندادن دستش، ویزای آمریکا توی دستشه...
داداش کوچیکه هم بزودی مثل مسافر قبلی راهی می شه... همون مسیر و همون پرواز طولانی...
توی رفتنش، برگشتنی در کار نیست...
هم خوشحالم براش هم ناراحتم برای جوونای ایرانی...
غلو نکرده ام اگه بگم توی این 5 سال اخیر بیشتر از نصف خویشاوندان درجه یک من اینطرف آب ها ساکن شده اند... بیشتر هم خواهند شد ان شا... وطن خیلی وقته برامون مهم نیست. با خودمون که تعارف نداریم... با شماها هم لزومی نمی بینم که فیلم بازی کنم...