دخترم - غزل


سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

بدم میاد

بدم میاد وقتی که دارم حرف می زنم، کسی وسط حرفم بپره.

بدم میاد وقتی که وسط حرفم می پرن، بقیش رو هرچی دلشون میخواد حدس می زنن.

بدم میاد وقتی که براساس حدس های خودشون جواب حرفم رو بدن.

بدم میاد وقتی که حرفم تموم می شه، هرچی دلشون می خواد برداشت می کنن نه اون چیزی که واقعا" هست.

بدم میاد وقتی که هرچی دلشون خواست برداشت کردن، یک قضاوت خوشگل هم روش.

بدم میاد وقتی که قضاوتشون رو کردن، اونوقت تقصیر رو بندازن گردن کسی.

بدم میاد وقتی که حتی فرصت هیچی به طرف مقابل نمی دن.

بدم میاد وقتی که همینجوری برداشت و قضاوت های خودشون توی کله شون بمونه و ماندگار بشه.

بدم میاد وقتی که حتی شرایط طرف رو نمی دونن، فرصت حرف زدن نداده که هیچی، قضاوتشون رو هم می کنن.

بدم میاد وقتی که با یکی حرف می زنی، یکی دیگه بیاد اظهار فضل و فضولی کنه.

بدم میاد وقتی که...

خیلی وقتا اشکال از خود آدم نیست، که اشکال از طرف مقابل است که مطمئنا با خیلی های دیگه هم همینطوره. من دقت کرده ام... و مطمئنم...

اما بی خیالش! چونکه اختیار خیلی چیزها توی زندگی، دست ما نیست. اما اگه بتونیم کنترل خودمون را به طور کامل در دست داشته باشیم، هنر کرده ایم که اونم صد در صد امکان پذیر نیست.

اونایی که هرچه بیشتر بتونن رفتار و کارهای خودشون را در جهتی که می خوان، کنترل و هدایت کنن، آدم های موفقی هستن.

اینو یادم باشه...