دخترم - غزل


چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۴

مامان غزل هذیان می گوید

نمیدونم چه گناهی کرده ام یا چه خطایی مرتکب شده ام که خدا هرچند وقت یک بار چنان بلایی سر من نازل می کند و من را چنان به یه گوشه خونه شوت می کند که یک دو روز سهله تا یک هفته یا ده روز نمیتونم از جام پاشم. شدیدا" تب دارم و هرچی می کشم درده و درد. آقای مهربان امشب منو پاشویه کرد که دادم در اومد که آب یخه و یخ زدم و ... آقای مهربان برگشت بهم گفت اینی آب ولرمه نه آب یخ. بس که تبت بالاست اینجوری احساس می کنی. خلاصه کلی وصیت کردیم و حلالیت طلبیدم که آقای مهربان با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهم میکرد و میگفت این حرف ها چیه میزنی؟ یادت نره که غزل مامان میخواد. من هم به خاطر غزلم فعلا" بی خیال مردن شدم تا ببینم چی میشه. خلاصه اینکه اومدیم اینجا هذیون بگیم بخاطر اینکه هم دیواری کوتاه تر از این وبلاگ پیدا نکردم و هم ضمنا" مگه این دردهای الیم میذارن بخوابم؟
آها! یادم اومد یه چیز بامزه از غزل بگم: معمولا" وقتی که حالم خوبه کسی باهام کاری نداره، ولی امروز که همش توی خواب و بیداری بودم تا سرم میذاشتم و چشام گرم می شد تلفن زنگ میزد و من هم بدو بدو میرفتم جواب تلفن ها رو بدم که آخرش صدام دراومد و غرغر کردم که وقتی من داره خوابم میبره تلفن زنگ میزنه چرتم پاره میشه. من که حالم خوش نیست و از این حرفا. غزل برگشت بهم گفت: مگه اونایی که تلفن می کنن خبر ندارن که تو حالت خوب نیست و داری می خوابی؟!!! من هم خندیدم و براش توضیح دادم که:
مثلا" وقتی که تو به دوستت زنگ میزنی خبر داری که دوستت داره چه کار می کنه؟
غزل : نه!
تو خبر داری که دوستت الان کجاست؟
غزل : نه!
تو خبر داری که دوستت مریضه یا حالش خوبه؟
غزل : نه!
تو خبر داری که دوستت غذایش رو خورده یا نه؟
غزل : نه!
پس به خاطر همین ها اونایی که تلفن می کنن، خبر ندارن که مامانت مریضه و خوابیده. درسته؟
غزل : آره!
به گمونم غزل قانع شد.