یه خاطره
دارم می نویسم برای اونی که خیلی براش احترام قائلم و بهش قول داده بودم.
فکر می کنم حداقل ده سالی از اون روزها گذشته است. یه جایی و یه رشته ایی که اتفاقا" خیلی رشته ام رو دوست دارم، قبول شده بودم که از شانس بد من، هرچی دانشجوی لات و بی سواد و درس نخون هست، افتاده بودن توی همون دانشگاه و همون رشته ایی که من بودم. از همون ترم اول، هرچی استاد در اول ترم، کتاب های کمک درس رو معرفی می کرد، میرفتم می خریدم که به علاوه جزوه ایی که سرکلاس از بغل دستیم رو نویسی کرده بودم، را بخونم که جبران هرچی (بخونیدش همه چی) استاد سرکلاس گفته و من نفهمیده ام، بشه. اونجا که از رابط و این چیز ها هم خبری نبود. این در صورتی بود که دیگر دانشجوها بزور جزوه خودشونم می خوندن. خلاصه ترم اول تمام درس ها رو با نمره خوب پاس کردم که بدون اغراق 90 درصد از دانشجویان حداقل یکی از درس ها رو افتاده بودن. از همون ترم اول دانشجوهای دیگه انتظار نداشتن و باورشون نمیشد که من بتونم درس ها رو با نمره های خوب پاس کنم، همه شروع کردن به حرف درآوردن برای من که فلانی معلم خصوصی داره یا پارتی بازی کرده و از این حرفا. ترم دوم و سوم هم گذشت. یادم نمیاد دقیقا" ترم چندم بودم که اوج حسادت و عصبانیت اکثر دانشجویان بود که می گفتن اگه خانم فلانی، فلان درس رو پاس کنه، دانشگاه رو روی سرش خراب می کنیم (این را بعد ها از یکی از همکلاسی هام به من گفت و من بدون کم و زیاد این جا نوشته ام. هیچوقت هم یادم نمیره که دیگر همکلاسی هام این حرف رو زده بودند.) که اتفاقا" یکی از استادهام یک امتحان خیلی سخت گرفت ولی با این حال من فکر می کردم که امتحانم رو خوب داده ام، غافل از اینکه اکثر جواب ها رو عوضی نوشته بودم. وقتی که نتیجه امتحان ها رو دادن (اونوفتا وقتی که می خواستن نتیجه ها رو بدن همه نمره ها رو میذاشتن توی چی، پشت شیشه، اسمش یادم نمیاد.) همه دانشجوها به چیزی که نگاه نمی کردن نمره خودشون بود و یکی از اون ها که از همه شرور تر و لات تر بود، با پررویی تمام انگشتش را گذاشته بود روی اسمم که ببینین خانم فلانی این درس رو افتاد. این من بودم که با ناباوری به خوشحالی زیادی بقیه دانشجو ها نگاه می کردم و از همه بیشتر انگشت گذاشتن اون یه پسر، روی اسمم و نمره ام، خردم می کرد.
این را که نوشتم تنها یه گوشه خیلی کوچک از رفتار ایرانی ها با من به عنوان یه ناشنوا هست. کاری ندارم که من موفق بودم یا نبودم. کاری ندارم که من خانم هستم یا مرد. کاری ندارم که شرایط من رو درک می کردن یا نه. هم نمیخوام حس دلسوزی رو در شما خوانندگان ایرانی بربیانگیزم برای اینکه به دلسوزی هیچکس احتیاجی ندارم. گرچه بعضی ها بودن که کاشکی به جای دلسوزی، حسادت می کردن. سوء استفاده ها هم دیگه نگووووو. فقط می خوام به دوست عزیزم بگم که خدا رو شکر کن به خاطر خیلی چیزها. گرچه من مطمئنم شما به این حرف من احتیاجی نداری.
پ.ن. 1 : یکی از دلایلی که از ایران متنفرم اینه. البته این هیچ ربطی به این پست نداره. فقط همینجوری دلم خواست بگم.
پ.ن. 2 : اتفاقا" بعد از گذشت این همه سال، همون استاد را که مهاجرت کرده و رفته استرالیا، را از طریق دخترش در اورکات پیدا کردم و باهم مکاتبه داریم. (دو سه تا از بهترین استاد هام همون سال ها از ایران خارج شدن و من مطمئن هستم که دیگه هیچکس نتونسته جای اون استاد های خوبم رو در دانشگاه بگیره.)
پ.ن. 3 : این نوشته براساس حداقل شاخ و برگ است یا به عبارت دیگه اصلا" پیاز داغ نداره و سیر و نعناع داغ هم همچنین.
۱۹:۵۲ -
مامان غزل
![]() |